بازیهایت را از یاد بردهای
دیری است
چرخه دوانی را
در کوچههای خاکی
چشم پتکان را
پشت درختان سیب
تارهای شیشه را، روی بام خانه
گدی پرانهای رنگی را در آسمان
و تختهی سیا ه صنف را،
در مدرسه …
از گاهی که زندگی آویخت
صندوقی را برگردنت
تا تنها؛
« بوت رنگ » باشی
کنار راه خاکی
که به هیچ جادهی بزرگی ختم نمی شود
نه آنی که مادر میدید
در خوابهای طلاییاش شبها
اینک، « واکسی کوچک» !
میشکند رؤیاها
با ضربت کفشهای عابری
در خوابهای « پینکی » ات هرروز
تا پرکنی
جای خالی پدر را
که رفت به سمت هیچ …
و تو یک شبه پیمودی سال های کودکی ات را،
تند مثل بازی های یخمالک در زمستان
تا مردی شوی و نان بگذاری
روی سفره مادر
برخیزی
هر باری
که میرفتی
مثل بازیهای یخمالک
در زمستان…