و من،
گریه نکردم
که سالها پر از اضطراب و دلهرگی را
همه گریسته بودم
به یاد آوردم
چقدر گریخته بودم
من از نگاه جستجوگر آیینهها
به خلوت خویش
چقدر گریخته بودم
به چشم آیینه دیدم
نه،
ز چشم آیینه دیدم
که عکس آنچه به ماسالها همیگفتند:
“بروی رنگ سیه رنگ نیست”
اما،
بود
به شام گیسوی من
ستارهیی خندید
و با اشارهی چشمکزنان به من میگفت
که تا غروب
چه فرسخ راه فاصله است
سندیاگو