خواب میبینی
که خودت نیستی
به دیگری تبدیلشدهای
با تعجب نگاهت میکنند،
تماشا گران
در نمایش …
ایستادهای ساکت وسط صحنه
با نور کمرنگی
که پاشیده روی شانههایت از سقف
و دستانی درازی که نمیرقصند
با زیروبم سمفونی … در هوا
نمینوازی
ارکستری عظیم را در بال روم باشکوه
مگر ویلونی را در حاشیه …
از صف تماشاچیان کسی به پا نمیایستد
تا کفی زند برایت …
میگریزی
از هیاهویی جمعیتی
که برای تو نیست
در پس پرده
و به آیینهیی که ترا نگاه میکند
خیره میشوی
……
میدوی نفسزنان
پسکوچههای خواب شکستهات را
به دنبال خویش …