آتشگرفته سینهام از شعله سودای دل
بازی به آتش میکند این طفل بیپروای دل
دل یکزمان عاشق نبود، چون عشق را لایق نبود
یک کوه آتش سوزدم اکنون دگر بر جای دل
دل نرد عشقی باخته ، وین عشق کارش ساخته
تیری به زهری اخته، تا افگند بالای دل
دل سوی تو رو میکند، مستانه یاهو میکند
خمخانه دارم در بغل،از شور و مستیهای دل
دل رقص مستان میکند، پیدا نه پنهان میکند
ترسم که از پرده فتد این بازی رسوای دل
ما را که دل دیوانه کرد، در شهرها افسانه کرد
گشتم بلندآوازه از دیوانهبازیهای دل
دل ساغر بشکسته نیست، میخانهی دربسته نیست
زنجیر عشقی تا کند یکشب کسی در پای دل
…..
هرگز نشد رام کسی، نیفتد در دام کسی
آرش ! کجایی تا زنی بر سینه عنقای دل