بلوغ دوباره

by | آگوست 22, 2017 | آیه های منسوخ

تو،
با باران سفر کردی
سوار اسب تندباد پایی باد وحشی
در میان ابرها رفتی
ترا رگبار کوچانید
تو رفتی، لیک بعد تو
غزل،
دیگر غزل نیست
و شعر و حرف‌ها با رفتنت
در گوشه‌ی لبهام خشکیده
کلام،
در سنگر دندان خوابیده
سخن،
مثل سخن نیست
ترا رگبار کوچانید و اما
همچنان باران‌ها
بی‌وقفه می‌بارند
صدای رعد و برقک هر طرف جاری ست و
قرص آفتاب گرم
زیر ابرهای تیره پنهان است
هنوز،
آهنگ باران است
ترا از پیش چشمم باد با خود برد
و من ایستاده‌ام حیران
رخم،
آماج گاه بادهای خانه ویران است
تو رفتی، بی تو دیگر شهر
تنها مانده و خالی ست
سکوت و وحشت و ماتم
زهر کوی و درودیوار می‌بارد
و بهت از چهره‌ها هم چون حصار کهنه
می‌ریزد
تو رفتی، بی تو عشق
در سینه‌ها در خواب‌سنگین است
صمیمیت فقط حرف و کلام است و محبت
سخت ننگین است
و تنها دانه‌ها، این دانه‌های مانده در خاک زمستانی
بلوغت را میان آستین‌دارند
….
تو می‌آیی
سوار اسب رؤیاهای شاد کودکی من
به هنگامی‌که شهر و شهروندان چشم درراه سواری‌اند
تو می‌آیی
تو، با باران سفر کردی
تو با توفان می‌آیی
کابل
روز حادثه بالاحصار – 1359