شب که میشود
تو هم ز راه میرسی
و اندرون برکههای سرد چشم من
تو به شب چو نور ماه میرسی
من صدای گامهای پر ز هیبت ترا
میشناسم از صدی پای غیر
من صدای آن صفیر پرصلابت ترا
میشناسم از صدای بیصفای غیر
که ز منبر رفیع باورت بلند میشود
من صدای آن گلولهی ترا
کاندرون قلب دشمنت، نشانه میزند
با صدای فیر”جت” ز آسمان و “تانک” از زمین
که فقط،
سایههای سنگ و کوه سنگرت
نشان میزند
میکنم تمیز، هم چو روز از شب هان!
شیر سرزمین من بدان،
شب که میشود
تو ز سنگرت
روی دست و کف نهاده سر
میپراکنی به ده و شهر …
شب، همینکه روز میشود
تو به قلب من
پناه میبری
غم مخور ای پناه گزین قلب پر پناه من
– و آن پناه ما، خدای من –
عاقبت به سرزمین خویشتن
نزول میکنیم