کوچه خاموش است
بانگ پای عابران خسته در گوشش نمیپیچد
قلب سنگ ره دگر آزرده از پایی نمیگردد
کفشهای کهنهی عابر
گونهی خاکش نمیبوسد
کوچه،
تاریک است
چند چراغی سوسو دارد از درون خانههای تار
سایهها از ترس پنهان کرده خود را در بر دیوار
کوچه خامش
کوچه پر از بوی ناخوش
زندهها چون مردههای تشنه فریاد هراسانگیز را سر دادهاند، اما
در درون خویش پنهان
مشت اندوه را به زیر چانهها از غم نهاده ستند
کوچه خاموش است
باد مغرور، بانگ میدارد:
آی! میآید زمستان
مرد کار*
خانهات ویران
کودکت بینان
همسرت بی رخت
مرگ تان آسان
مرد از جا میپرد، فریاد میدارد
مزد کاری، خوش چینی، هر چه باشد کار میخواهم،
خدا را، کار… کار…
باد میخندد به ریشش
کوچه خاموش است …
بانگ پای عابران خسته، در گوشش نمیپیچد
کوچه تاریک
آسمان تاریک و بیمهر است
ماه، پنهان گشته در ابری
در فضا، گویی به مرگ کودک بینان:
اختران بهر عزا بنشسته باهم اشکریزان
گریه سر دادند
که اینسان
قطرههای صاف باران
چهره فرسودهی دیوار را
آهسته میشویند
کابل
مردکار؛ روزمرد