سیاهی از افق شرق آسمان
میریخت
سپیده در جهت غرب آن
گریزان بود
فضا، چو آتش بود
،زمین
ناپیدا
و آفتاب که چون اخگری ز آتش بود
درون ساغر امواج
میچکید آرام
و آب، آتش بود
و من، میانه یی آن ابرها که آتش بود
بهسوی آتش و آتشفشان
همیراندم
غروب بود، غروب کرانهی دریا
که آفتاب وداع با سپیدهها میگفت
غروب سرخی بود
سپیدهها مردند
سپاه تیرگی از پشت ابرها
سر زد
و شب رسید از راه
“همیشه از پی تاریکی روشنایی است”
بزرگها گفتند
چه شد که بر سر آن نور تیرگی آمد؟
و من به خود گفتم
راه هان کانگ – توکیو