همه دیدند که ما
آفتاب را دیدیم
سر تسلیم در آن سرخی غروب نداشت
و ما پای گل بتهی بنفش
حینی که قلبها مان را کاشتیم، دیدیم
که ذهن خاک عطشناک، تهی بود از ترسب باران
و باغ سبز
که جویباری در آن میرفت
حضور خلوت ما را به جان پذیرا بود
همه دیدند و لیک
کس ندید
که ما از محک تجربهی خاک گذر میکردیم
به خورشید میپیوستیم
درآیت نگاه تو آن شب
چه سحری نهفته بود که پرهیز مرا
سخت افسون میکرد
و در مصحف جبین من آیا
تو آیههای سرنوشت خودت را
به تلاوت نشسته بودی
که بوسه گاه تو
یک خط نورانی بود
هنگامیکه در آیینه
به خویشتن نگریستم
همه دیدند و لیک
کس ندید که ما
جوهر باکره ی عشق را
در پی لحظهی ادراک نخستین بودیم
تو، تا کجا رفتهای
که سفرنامه تو
روایتی است همه از آفتاب و آتش و آب
من
به پایان میاندیشم
آغاز
به خاطر دارم
آغازها همیشه با بوسه توأماند
پایانها
با درد همخوابه
و ما
از همخوابگی درد
آغاز میشویم
من از عبور باد
در باغ درختان سبز میترسم
و از عشق
بهاندازه باد
و اما
من ترا با مویک شعر
دریک شفق شیری تابستان
ترسیم خواهم کرد
کز ابتدای کوچهی بنبست
غرق اندیشهی آن نیمهی خود میگذری
و تو،
هنگام گذشتن آیا
حضور قامت بلند زنی را
درخواهی یافت
که در انتهای کوچهی موعود
همچو تندیسی براندام زمین
ایستاده است
“دهلینو”