نفسِ روز نمیزد
از گاهی که خورشید مرده بود
و شب سیاهمست
در سراپرده،
اُطراق میکرد
جماعتی نشسته بود
که زبان هم را
از الفبا میدانستند
حضور شمع،
حضور مهربان “بودا” بود
و “آن چراغک تیلی نیمه سوز
که در رهگذر باد میسوخت
تعبیری از …. ”
روایت تو به اینجا رسیده بود که گفتم:
چراغ عاشق بود
و زن عاشقتر
و بهیکباره سخن
همه از عشق و چراغ و زن رفت
گناه من، همه
گریز از خویشتن بود
از پیوستن و رها گذاشتن
پرنده میرفت در باد
و میگفت به من
که سفر را و یار را و دیار را
به تجربه بنشینم
آیا زنی که صادق و صمیمی میراند
یک رهگذر سادهی غریبه ست؟
یا
سالار زن قافلهی عشق،
آن آخرین سواره بر اسب خوشبختی است
هماورد، میطلبم
سخن بر سر فتح است
نه تسلیم
سخن از بیدریغ رفتن و رفتن
سخن از دیدن و حس کردن و
دریافتن است
گذشتن،
نگاه کرده گذشتن
و صورتها
صورتهای مقوایی بیروح،
گناه آیینه چیست؟
دلم به وسعت بیمرز کهکشان تنگ است
و چشمهایم
بهاندازهی تمامیت دریا
آبی
در انزوای خانه پوسیدن
دردی ست از آن زنی
که میداند زن است
بهسوی پنجره برمیگردم
پرده را کنار میکشم
به آسمان نگاه میکنم
گرفتهتر است
از کوچه صدایی میشنوم
که میگوید: گذری است
و من،
به ابر و بهار و پرنده مینگرم
احساس میکنم که میگذرم
فریادی، در کوچههای تنگ صدایم
چو تیر میگذرد
فضا،
شکافی برمیدارد
کوچه از حضور مرد تهی است
و باران شیشه را
از غبار فصل خالی میکند
“دهلینو”