کنار رود کابل
تنها نشستم
و دریا گریستم
با کودکان زخمی
با مادران خسته
با چهرههای خشک
بیفریاد و بی صدا
گریستم
در آسمان دودی
و ثانیههای ثابت
در چشمهای مات
با بغض فرورفته
شکستم
موج موج
خوردند دیوارها با من
خردم کردند
مثل جسد پارهها
در چهارراه صدارت …
گیجم،
میگردم هی
دنبال تکههای گمشدهی خویش
تا پرکنم
”پزل ” بازی مرگم را …
آی !
شهر زخمی تنهایم
کوچههایت خالی از آدم
گورهایت
پرازدحام اما…
وای،
مرثیهام را
بر تن کدام ”تکه”
کفن کنم
و
به گورستان شماره چند
بفرستم ؟