جانم بلاگردان تو،دردت بنه بر جان من
ای عشق تو آغاز من ، وی هجر تو پایان من
از عشق گر رو برکنم،چون بار هستی سر کنم؟
آن به که با دلبر کنم ،خود چاره و درمان من
سودای عقل از سرکشم،تا یکنفس دم برکشم
زان آب صافی گر چشم،روشن شود چشمان من
من از خموشی خستهام،لب از ادب بربستهام
دستی بنه بر گردنم،تا بنگری گردان من
یکدم بدم بر نای جان، تا برشود آوای جان
مستان و دستافشان نگر،رقصان و پا کوبان من
ای عشق ای فریادرس،بار دگر دادم برس
از تنگنای این قفس،پران بکن مرغان من
بر جسم من جان دادهای،تا عشق سوزان دادهای
باری چو ایمان دادهای، باری مگیر ایمان من
همچون صدف پرگوهرم،بر قعر دریا شو درم
دریا نگر بر بسترم ، نه خالی دستان من
سیاتل-واشنگتن استیت
هشتم مارس 1987