سرخیل

by | جولای 28, 2018 | آیه های منسوخ

نسیم نور می‌وزید
انگار در سپیده‌دم خلقتِ دوباره ی سبز بود
که چشمان من گشوده شد
حس گوارای وسوسه
در بستر رگهام می‌دود
احساس می‌کنم لحظه‌ی فتح
نزدیک است
و آن حس بیگانه‌ی متهاجم
تا پس دیوارهای قصر تنم می‌خزد
،راه گشودن
،وسوسه‌ی تسخیر
فاتحان همیشه
به فتح می‌اندیشند
و شهروندان در حصار شهر
به رهایی
وقتی مادر کلان شب‌ها
قصه‌ی دختر شاه‌پریان می‌گفت
من شهزاده یی می‌دیدم
بلند و مغرور
که سوار بر اسب سپیدی
از میان ابرهای نقره یی ظاهر می‌شد
و مرا
از میان دختران هم بازیی ام
با خود می‌برد
و ابریشم سیاه گیسوان من
روی شانه‌های مرد
و یال سپید اسب
در رهگذار باد
می‌رقصیدند
:و صدای کودکان که می‌گفتند
سرخیل را ربود
در گوش‌هایم جاری بود
سپاه ابر سیه را نگاه می‌کردم
،تا که شهزاده پدیدار گردد
عمری شد
چه امید بزرگی
که به‌اندازه‌ی یک‌ذره تنزل کرد
و چه تندیسی از ایمان
که افتاد و شکست
عمری دیگر در من
آوار قصرهای صداقت بود
که فروریخته بودند
…آه
چه سنگین شده بودم
هنوز
در من، آن زنی می‌زیید
که بی‌دریغ دوست می‌دارد
،و من
این مصلوب
دست‌هایم را
بر صلیب کهنه‌ی پرهیز بسته‌ام
من آیا کدامینم
از این دو زن؟
من، شیره‌ی گیاهی گندم را
در ساقه‌ی کشیده اندامم
و عطر، نرمش و زیبایی را
در حس پرتحرک دستانم
پنهان نموده‌ام
در من هنوز معصومیت عشق
قد می‌کشد
و جوهر باکرگی را با خود
به‌سوی اوج بلوغ می‌راند

دهلی‌نو