آه ای دوست
ای عزیزترین دوست!
چه کسی پنجره را بست
پیش از آنکه بدانیم
عشق
از ته کدام چاه صدا میزند
که خواب برادران ناتنی
نمیشکند …
عشق را
به ترفندی آلودی
که خودبارگی را
بر خویشتنداری
پیشی افتاد
….
در جدال عشق و دوری
دو بار قربانیام
اگر به تو شک کرده بودم
میدیدم تلبیس ابلیس را
و میدانستم
که در آن سوی باغهای سبز
چیزی نیست
بهجز از رؤیای بهشت موهومی …
اگر به عشق شک کرده بودم
میدانستم
که بر زمینهی سیاه ذهنها
و در حواشی پرتکلف حرفها
چگونه هستی از متن خویش
خالی میشود
اگر بهراستی شک کرده بودم
میدانستم که خوشهچینان باغستان
با نهالان نورس
به زبان خار سخن میگویند
مگر جراحت زخم برگ را
چه کسی مرهم گذاشت
و فریاد بیامان شاخچهها را
چه کسی شنید
هنگامیکه باد با وقاحت
بکارت غنچهها را
تاراج میکرد؟
….
در کدامین سایه
خود را پنهان خواهی کرد
که آفتاب امروز
از برجِ بینایی طالع شده است
و سنگوارههای تماشا حتی
شب کوران را
راه مینماید …
چون دانه جدا مانده از خرمنی
در پوست تنهایی خویش
میخزم،
با خار گزندهی فروشنده در پهلو
آه، ای همزاد فصلهای دلهرگی
پیش از آنکه داسهای درو گران
چنگ زنان در کمرگاهم
مرا به رقص تنبهتن
فراخوانند
از خوشهی نورسیدهام
گندمی تناول کن
خزههای لمیده ثانیهها
بر شانه لغزنده زمان
بالا میروند
و ما
از بلندترین ساقهها
شتاب آلوده فرو میلغزیم
باری دانایی نخستین!
درختم را
با سرانگشتان حکمت بدوی
از زوال تردید
بدر آر
و سیبم را
از دورترین شاخهام
برچین …
سندیاگو کالیفرنیا