یاد نمیکنی زمن، باز تو سرگران شدی
تا به دلم نشستهای، ازنظرم نهان شدی
کفر مرا شکستی تو، نه که خلیل ستی تو؟
ز آتش کین جستی تو، لایق گلستان شدی
هم تو شدی تو رهبرم، آیینهی برابرم
تا که بدیدی درخورم، رفتی ولامکان شدی
عابدت همچو من نبود، هیچ ز مرد و زن نبود
کعبهی من ز بهر چه، قبلهی مردمان شدی؟
کی زتو دور بودهام، با تو به شور بودهام
یاد چسان کنم زتو،در رگ من روان شدی
ای به سؤال خواستن، پاسخ آخرین من
آنی نگنجی در سخن، سویم از آسمان شدی
کابل 1361