چون ورق پارهای در کفِ باد
به تکرارِ چرخیدن
و سرخوردن محکومم
شسته شده ٬
از شعری که مفهوم من است
سیزیف وار زیستهام
در افسانهی تقدیر
در روایت هستی
حرفم را
با کلمات صامت
به گوش سنگها میخوانم …
روی جادهی موازی
که به هم نمیرسند
آدمها بهسرعت ماشین
از کنار یکدیگر میگذرند
به تابوت تنهایی اندرم
با نفسهای زنده در تن
و حس سردی خاک
در سینهام