صدایت را
چون برگ برهنهای
کز هیبت باد زمستانی میلرزید
بغل زدم
یک سبد خاطره
دستانم را پر کرد
به ناگهان
کتاب هستیام
روی سنگفرش پلکان خالی
اوراق شد
بغضی در حنجرهام
آوازش را خواند
و رهایی
درآیی شب پاشید
حالیا
پشت دیوار دلم
زندانی قناریهای بیطاقت دستانش را
پرواز میدهد
آوازت را
دزدانه
به دیدارم بفرست …
سندیاگو کالیفرنیا