به فریده انوری
دوست روزهای خوب و ناخوش زندگیام
کوچ
تو میروی و غزل غمگنانه میمیرد
شکوه «زمزمههای شبانه …» میمیرد
تو میروی و حدیث سخن که خواهد گفت؟
ز بعد توست که شعر و ترانه میمیرد
صدای توست که در رگ رگ زمان جاری ست
وگرنه قصهی بزم شبانه میمیرد
تو شهرزاد سخن، قصهگوی مولانا
مرو که بی تو دگر آن فسانه میمیرد
تو میروی که دگر شعر را دمد روحی؟
مرو که شهر همه زین بهانه میمیرد
تو میروی و طنین صدات میماند
ولی ز غصهی کوچ، آشیانه میمیرد
کابل – خزان ۱۳۵۹