خود زندگی نویسی

by | ژانویه 27, 2023 | آخرین سرود ها

پدر نوشته بود؛
درحالی‌که پاغنده پای سپید برف، درختان توت حیاط را آذین می‌بست، خداوند بما
دخترکی عطا کرد که مادرش او را کریمه خواند
کریمه اسم دوست‌داشتنی مادر بود؛ ولی دوست نداشت برای بار دوم، دختر به دنیا آورده باشد
و بعدها که بزرگ شدم، در جایی نوشته بودم؛
من آن شب چشم بر دنیا گشودم
که چشم آسمان، از گریه تر بود
صدای مادرم در خانه پیچید
خدایا! کاش کاین دختر پسر بود…

و از آن‌وقت‌ها که به‌خاطر دارم من دختر بابا بودم و خواهر بزرگ‌ترم دختر مادر.
بابا دستم را می‌گرفت با قلم‌نی‌ای که خود نوک آن را تراشیده بود بروی تخته‌سیاه با رنگ سپید مشق یادم می‌داد.
خط‌هایش مثل یک تابلو زیبا بودند. بیدل را نمی‌دانم چند بار ختم کرده بود، مثنوی معنوی، عطار و منطق‌الطیر را و…معاصرانش را می‌خواند و برایم معنا و تفسیر می‌کرد.
همان بود که دبستان را از کلاس دوم شروع کردم. همان بود هرگاه دانشجویی
در خواندن فارسی کلاس سوم، اشکال می‌داشت معلم آن صنف که در هم‌جواری ما بود
مرا از معلمم قرض می‌کرد.
سال دیگرش به کلاس چهارم ارتقا کردم وبا خواهرم هم‌صنف شدم. برای هر دوی ما خوب شد.
او آرام و کم گپ بود و من وقتی لازم می‌شد بجای او هم حرف می‌زدم.
دانشجویانی ردیف اول تا سوم درجه تحصیلی، شاگردان درجه اعلا
نامیده می‌شدند و من یکی از همین‌ها بودم تا هنگامی‌که به همین عنوان دپلومم اخذ کردم.
و بعدن با گرفتن بلندترین اسکور در آزمایش کنکور از میان دختران دانشجوی ولایت بلخ، به دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه کابل پذیرفته شدم.

تازه به تعمیر جدید لیسه سلطان رضیه کوچیده بودیم به کلاس هفتم بودم که یک روز معلم ساینس
مرا از ردیف اول جای همیشگی‌ام، به آخر صنف انتقال داد. نفهمیدم چرا؟ احترام معلمانم را داشتم
دانشجوی لایق هم بودم. در آخر کلاس از استاد علت را پرسیدم.
گفت: برای اینکه وقتی به تخته صنف می‌نویسم شاگردان دیگر قادر باشند آن را ببینند.
تازه متوجه شدم خیلی قد کشیده‌ام.
این هم‌زمان بود با روزهای عاشق شدنم، عاشق شعر و ترانه و شاید هم چیزهای دیگر زندگی که
مرا به دیدن شأن فرامی‌خواندند.
هر چه کتاب شعر و مجله از ایران می‌آمد، می‌رفتم از مغازه خجندیان که ردیفی برای کتاب‌ها داشت،
با حقوق هفتگی‌ام می‌خریدم و همه را خط‌به‌خط می‌خواندم. بعدها آقای خجندیان در بدل پول اندک
کتاب‌ها را برایم کرایه می‌داد و من دزدانه آنها را برای دوستانم قرض می‌دادم.
رمان‌های عاشقانه را برای شب می‌گذاشتم تا همه بخوابند.
گاهی که خواهرم اعتراض می‌کرد چراغ را خاموش کنم وگرنه
به مادر می‌گوید این‌همه داستان عاشقانه می‌خوانم، قول می‌دادم فردا همه کار خانگی‌های
کلاس را برایت انجام دهم.
مادر مدرسه خانگی را، پیش از اینکه عروسی کند تمام کرده بود. تا حافظ و سعدی و پنج کتاب.
ولی نوشتن را بلد نبود. هر چه هم بابا اصرار می‌کرد تسلیم نمی‌شد می‌گفت کارهای خانه
و بچه‌داری، برایش وقت اضافی نمی‌گذارد با آنکه در کارهای خانه خانمی کمکش می‌کرد.

در کلاس هشتم بودم حادثه‌ای اتفاق افتاد که نظرم را نسبت به خودم وزندگی عوض کرد.
آقای مضطرب باختری ما را درس فارسی می‌داد و من با اندک فهم و اندوخته که از بابا
در زمینه شعر و ادب داشتم، و از پدر کلان مادری‌ام در شب‌های دراز زمستان‌ها،
قصه‌هایی از مثنوی و شاهنامه یاد گرفته بودم، از جمله شاگردان طراز اولشان شدم.
ایشان آن‌چنان باوری به فهم و معلومات من داشتند که بروز امتحان رویارویی با آقای مفتش اداره معارف مرا انتخاب کرده بودند.
آقای مفتش بجای اینکه از من بخواهد متنی و یا شعری را بخوانم و تفسیر کنم، از قواعد و دستور زبان سؤال کرد
و من از آن قاعده‌ها چنان گریزان بودم که جن از اسم خدا. مانند بت ساکت ماندنم.
آقای مفتش مثل‌اینکه فقط دستور می‌دانست و بس گفت؛ حالا که صرف را نمی‌دانی نحو را بگو. جوابی نداشتم
من با این قاعده‌ها و «ضربه ضربا ضربو» که همیشه شخص «زید» ضارب بود و «زینب» خورندهٔ ضرب، رابط خوبی نداشتم و یکبار هم از دست معلم علوم دینی به‌خاطر همین «ضربو»ها آن‌چنان به کف‌های دستانم خمچه خورده بودم که برای مدتی قادر نبودم قلم را به دست بگیرم.
و بقیه ماجرا ازاین‌قرار که آقای مضطرب یک صفر به‌اندازه کله‌ام، به من داده بود. برای اولین‌بار در تاریخ دانشجویی‌ام «مشروط» شده بودم.
هنگام توزیع نتایج امتحان، استاد وقتی ناراحتی مرا دید افزود؛
تو، شاگردی هستی که یا باید 10 بگیری و یا صفر. چیزی بین این دو لیاقت ترا نداشت که برایت می‌دادم.
و من درسم را گرفته بودم که اوسط نباشم.

بعدها استاد الجبره و مثلثات مان اسلم خان در مورد من همین عقیده را داشت.
و من مدیون همه رهنمایی‌ها و کتاب‌های غیردرسی که برایم می‌آورد تا بخوانم و نظرم را بگویم، هستم.
از کلاس نهم مسئولیت تهیه و ویرایش جریده ماهانه لیسه را به عهده گرفتم در پهلوی گویندگی
و تهیه کنفرانس‌های ادبی اجتماعی روز. نشر شعرها، نوشته‌ها و داستان‌های کوتاهم در روزنامه«بیدار» شهر مزارشریف ادامه داشت تا زمان رفتن به دانشگاه کابل که یگانه دانشگاه شناخته شده
به سویه بین‌المللی بود.
پدر که آموختن دانش را به زن و مرد فرض می‌دانست، از زادگاهش رخت سفر بست و به اتمام خانواده به کابل کوچید. او اخیر عمر به این عقیده پابند بود. چند سال بعد هنگامی‌که
من از سوی رادیو افغانستان وقت، برای فراهم گیری رشته تلویزیون به جاپان انتخاب شدم برای همسرم که در اول با رفتنم موافقت نداشت توضیح داده بود:
گفته‌اند؛ «علم را بیاموز ولو در چین باشد» و به شوخی افزوده بود؛ جاپان هم زیاد از چین دور نیست.
و اما دوره دانشگاه تجربه دیگری بود. فضای باز و روشن محیط مساعد برای کشف و رشد
استعدادها و قابلیت‌ها . وسط گردهمایی‌ها و تظاهرات دانشگاهی بود که من وارد شدم.
وارد دنیای نوی شده بودم که در آن برای نخستین‌بار آکسیجن دموکراسی را تا عمق ریه‌هایم فرومی‌بردم. همه چیز نو بود از وسعت کلاس‌ها که بیشتر ادیتوریم بود تا صنف، با پله‌ها یکه گنجایش چند صد دانشجو را داشت. با استادان داخلی و خارجی که همه مرد بودند. هم‌کلاسی‌ها همه مرد بودند به‌استثنای یک‌مشت دختر که همه اهل کابل بودند تنها من از شهرستان می‌آمدم
با حجب و صفای روستایی که می‌رفت شهری شود. با لباس‌های مد روز، موهای کوتاه و کفش‌های پاشنه‌بلند.
تازه‌سال دوم دانشگاه بود که رادیو افغانستان، یگانه می‌دیدی کشور آگاهی برای پذیرفتن گوینده داد. رفتم و در امتحانش اشتراک کردم. از میان تعداد زیاد اشتراک کنندگان فقط چند تای محدود پذیرفته شدیم.
این آغاز کار ژورنالیستی‌ام بود که در پهلوی دروس دانشگاه، به‌صورت پارت تایم یا موقتی انجام می‌دادم.
بعد از ختم دانشگاه و گرفتن لیسانس حقوق، کارم را در ساحه ژورنالیسم در اداره برودکاست اخبار رادیو که خود ازجمله گوینده‌ها یا انکور های اوقات خاص – پرایم تایم آن بودم – مقرر شدم.
تیری نپایید که خانم فریده انوری رئیس اداره هنر و ادبیات رادیو که گردآورنده‌ی استعدادها در اداره خود بود، مرا به‌صورت کارمند موقتی به آنجا خواست و مدت هشت سال تا زمانی که
با هم یکجا به ترک کشور مجبور شدیم، من در اداره هنر و ادبیات رادیو، بعدن رادیو و تلویزیون به حیث تهیه‌کننده و کارگردان کار می‌کردم. گویندگی اخبار شب تلویزیون و رادیو را نیز به عهده داشتم.