تاریخ ۲۴ جون امسال روزی سفردوست دیرین دوران مکتبم “کامله حبیب” عزیز بود. دوستی که با او روزهای خوب درسومشق را به امید آیندههای روشن سپری کردیم. امروز بادل گرفته از سفر بیبرگشت او، بادل گرفته از دروازههای بسته “سلطان رضیه” اشک ریختهای دارم که ایکاش نداشتم.
”تنها صداست که میماند”
نامم را صدا زدی
شنیدم
انفجار عظیمی بود
بغض تو
که سقف تالار را شکافت
آنجا که از هیاهوی دخترانت
پر بود
دلتنگ منی، میدانم
درست مثل من که دلتنگ تواستم
دلتنگ ما
دلتنگ قهقههها
بگومگوها
نگرانیها
دلتنگ شیطنتها و شوخیهایمان
نابودت میکند این سکوت
این حصارهای کشیده به دورت
هنوز کفاره میپردازی
کفاره ”زن ”بودن را
بعد هزار سال
که هنوز جایگاهت را
حرم میدانند
یا گرمابه
نه سریر سلطنت
“سلطان رضیه ام”
نام تو را زندانی کردهاند
درون کلاسهای دربسته
تن مرا زندهبهگور،
در چهارضلعی خانه
و شهر که زندان بزرگ تریست
با دیوارهای سیمانی
مانع نمیشود صدا را
صدایم کن
”تنها صداست که میماند”
“کریمه طهوری ویدا”
”تنها صداست که میماند”
نامم را صدا زدی
شنیدم
انفجار عظیمی بود
بغض تو
که سقف تالار را شکافت
آنجا که از هیاهوی دخترانت
پر بود
دلتنگ منی، میدانم
درست مثل من که دلتنگ تواستم
دلتنگ ما
دلتنگ قهقههها
بگومگوها
نگرانیها
دلتنگ شیطنتها و شوخیهایمان
نابودت میکند این سکوت
این حصارهای کشیده به دورت
هنوز کفاره میپردازی
کفاره ”زن ”بودن را
بعد هزار سال
که هنوز جایگاهت را
حرم میدانند
یا گرمابه
نه سریر سلطنت
“سلطان رضیه ام”
نام تو را زندانی کردهاند
درون کلاسهای دربسته
تن مرا زندهبهگور،
در چهارضلعی خانه
و شهر که زندان بزرگ تریست
با دیوارهای سیمانی
مانع نمیشود صدا را
صدایم کن
”تنها صداست که میماند”
“کریمه طهوری ویدا”