1
بهجای عاطفه سنگ و بهجای قلب
“همه مفرغ و آهن”
برای عشق – ناگفتنیترین احساس
بلند مرثیه
باید ساخت،
که جان قصه در اینجاست:
سکوی”آدم” را
ربوده است حریفی
و این خلیفهی ارض
که نه ز قبیلهی آدم
و نه ز بطن حوا ست
کنون خلیفهی ماست
به روزگار نگر
عجب زمانهی وارونه
این زمانه ماست
چه طرفه فاجعه یی:
به خاستگاه خور
که کعبههاست در آن
نه ز آب و گل
از دل
بجای لشکر فیل
هجوم زاغ و زغن
هجوم تاتار است
کجاست خیل ابابیل؟
کجاست سنگریزه؟
2
زمان فرعون است
پسر نباید زاد
و گاهوارهی پسر را که حکم تابوت است
به آب افگند باید
و”موسی” را
به لایههای اشک مادر پیچید و دست موج سپرد
که در کنار خداوندگار فرعونی
به دست “آسیه” بزرگ شود
مگر خدای عظیم
سکوت را شکند
و برق صاعقه ریزد
درخت شک
ز بیخ و ریشه بسوزد
3
پسر به باید زاد
زمان فرعون است
دهلینو