ای چراغ هستیام ای نور نور
ای جهانم بی تو تاریک هم چو گور
باز از سودای تو سوداییام
ای طبیب حاذق صفراییام
سینه لبریز هوای خواستن
تن میان تختهبند کاستن
در کجایی تا بینی حال من
دام غربت چون گرفته بال من
یار من ای یار من ای یار من
بند دوری هات گشته دار من
بی تو من در این دژ تنهاییام
در زبانها قصهی رسواییام
ای تو اسباب سرافرازی مرا
دم بدم در دامی اندازی مرا
هرکجا گر یادی از نام زن ست
قصه دلدادگیهای من ست
عطر کی در شیشه پنهان کردنی ست
عشق را خود عشق عریان کردنی ست
شرق تا غرب قصهها از عشق ماست
عشق را بنگر کرانه تا کجاست؟
چشم باید تا ببیند درد را
آزماید عشق جان مرد را
تا که من همصحبت اینان شدم
از تمام خلق روگردان شدم
لطف تا کردند مطلب داشتند
فتنه در دل، مهر بر لب داشتند
معنویت را کسی باور نداشت
جز هوای نفس و تن در سر نداشت
همچو تو دربند جانودل نیند
صورت تنها ستند، جز گل نیند
ای که عشق از نام تو مفخر شده
ای تو ذات عشق را مظهر شده
ای تمنای سر سرگشتهام
با تو از بیهودگی که رستهام
با تو تا معراجها پرواز من
رازها دانی تو ای هم راز من
با تو از معراج هم بر رفتهام
بی تو همچون عنکبوت بستهام
ای تمنای دل نالان من
گوش دار ای جان به نای جان من
سوزها در نای من افگنده ای
جان من از عطر عشق آگنده ای
بینیازم کردهای از ناز تن
صیقل دیگر زدی بر روح من
دُر حرفت گنج پنهانی من
مهره ملک سلیمانی من
کی کند فهم تو جان هرکسی
کی رسد بر قعر دریا هر خسی
لاس انجلس