اداره کل هنر و ادبیات که من عضو آن بودم تحت مدیریت “فریده انوری” نخستین خانم در رأس اداره هنر و ادبیات بزرگتر میشد و به ابتکار ایشان برنامههای جدیدی به شمول « هزارویکشب از شاهکارهای ادبی جهان » ، « پاسخ چیست » و بسا دیگر…به کیفیت و حجم پروگرام های ادبی و فرهنگی آن میافزود .من نخست « زمزمههای شبهنگام » را برای رادیو میساختم و بعد از آمدن تلویزیون در افغانستان برنامه تلویزیونی « مشعلداران هنر » را به گویندگی “فریده انوری” دکلماتور و گوینده بنام کشور،برای مدت طولانی تهیه و کارگردانی میکردم که یکی از پربینندهترین پروگرام های تلویزیون بود .به خاطر دارم وقتی برنامه اختصاصی مشعلداران هنر در مورد « ناصرخسرو » را از تلویزیون پخش کردیم فردای آن،دفتر هنر و ادبیات غرق دستههای گلی بود که مردم قدرشناس و هنردوست ما فرستاده بودند. البته برنامههای دیگر این اداره نیزبیننده وهوا داران خود را داشتند.درزمینهٔ شعر و کارهای هنری، بایست تذکر داد که هنوز میشد دست به آفرینش هنری زدولی انتقال آن برای خواننده کار آسانی نبود چون سانسور نشرات و میدیا هرروز شدیدتر میشد. فقط شعر، غزل و مثنویهایی که سوژههای عاطفی میداشتند یا بقول قدرت مردان آن روزانقلابی میبودند مجال نشر مییافتند و بس .در چنان هوا و فضای خفه کن ، ترانه « او یکشب بارانی آمد به خانه من » که سر برون کردن از ته آب را میماندبرای یکلحظه کوتاه … با کمپوز استاد خیال به صدای خانم پرستو چنان گل کرد وآهنگ روز شد که بیشتر از یک سال آهنگ روز باقی ماند.
“او یکشب بارانی “از سرودههای من که به قول نویسنده زندگینامه خانم “پرستو” ، او را پرستو ساخت اولین ترانه داستانی بوددر تاریخ موسیقی کشور که راه را برای ترانههای قصه گونه دیگر درزمینهٔ های آوازخوانی و آهنگسازی باز کرد و “امیر جان صبوری” یکی از کسانی است که در این راستا خیلی فعال بوده است .
ترانههای دیگرم که استاد “خیال” روی آنها آهنگ ساختهاند و به صدای آوازخوانان زیادی اجرا گردیدهاند ؛زندگی یکراه دوره ،کی میگه عشق ماندگار است، گفتی در انتظارم باشی که برمیگردم ،و قصه ما قصه عشق ، قصه یک جستوجو بود و….( به صدای پرستو و شادروان رحیم مهریار )
“رفتی ای عشق ز شهر دل من کوچیدی”، به صدای سیما ترانه و اخیرن به آواز “احسان امان” میخواهمت – اولین عشقم تو بودی – و آخرین شام آشنای ما که نخستین شب جدایی بودبه صدای شادروان “احمد ظاهر” که داستان جالبی دارد و من خود را ناگزیر از ذکر آن میدانم .با احمد ظاهر در رادیو هنگامیکه گویندگی را آغاز کرده بودم آشنا شدم و این آشنایی که با احترام واردت همراه بود تا زمان مرگ نابهنگام او ادامه یافت . احمد ظاهر انسان مهربان ، خوشصحبت ، مجلسآرا و شوخطبع بود .خوب به یاد دارم دریکی از روزها که اخبار رادیو را به دست داشتم و بهسوی استودیوی نشر میرفتم با احمد ظاهر که از استودیوی ۵۲ بیرون میآمد برخوردم . او یکی دو پله پایینتر از من قرار داشت و از سویی من کفشهای پاشنهبلند بپا داشتم و قدبلند هم بودم . احمد ظاهر بازدیدن من سلامی کرد و با خندهای که خاص خودش بود بهطرف چند دوستی که او را همراهی میکردند رو کرد و گفت ؛برای دیدن روی کریمه جان راه زینه کار است . این شوخیاش مرا هم خنداند آنچنانکه هنگام خواندن خبرها به مشکل جلو خندهام را میگرفتم . ( اگر به شگردها و رهنماییهای شادروان مهدی ظفر متوسل نمیشدم باید به سؤالات اداره سانسور بعد از نشر جواب میدادم .من از مهدی ظفر گوینده بیهمتای کشور هنگام خواندن اخبار شب رادیو که دونفری میبود خیلی آموخته بودم .روانش شاد و یادش گرامی باد ! )احمد ظاهر ذوق خاصی در انتخاب شعر داشت و خودش اکثریت آهنگهایش را میساخت .وقتی شعر « آخرین شام آشنایی ما » را دید از آن خیلی خوشش آمد .
من شعر را نزد آقای طهوری جهت چک کردن که یکی از صلاحیتهای کارشان بود بردم .ایشان بسیاری ابیات این شعر را به ذوق خودشان اصلاح نه ، که عوض کردند.شعر به شکل عوضشدهاش ثبت و پخش شد. چون در آنوقتها این رسم معمول نبود – و تا هنوز هم معمول نیست -که از شاعر نام ببرند بسیاری نمیدانستند که سراینده اصلی این ترانه کیست ؟ تا اینکه در مصاحبه و نشستی که در برنامه « دیدگاه » در تلویزیون آریانا افغانستان با خانم زهره – انصاری – عثمانی چند سال قبل داشتم ، در ارتباط با پرسشی تذکر دادم که « آخرین شام آشنایی ما » از ساختههای من است . امید این تذکر آزردگیای را باعث نشده باشد .(بخشهایی از این مصاحبه را در همین سایت خواهید دید )
حالا هر دو صورت شعر را مینویسم
شکل اصلاح ، ثبت و پخششده شعر ؛
آخرین شام آشنایی ما – که نخستین شب جدایی بود
آمد او خشمناک و قهرآلود – بر دلش حرف بیوفایی بود
دست لرزان من ز گوشه میز – بدر آورد نامههایش را
همگی را به پایش افکندم – کرد چون زیر پا وفایش را
…..
( بقیه را به خاطر ندارم چونکه از یاد مینویسم .)
و اینک شکل اولی و دست نا خورده شعر که البته خالی از لرزشها و لغزشهای عروضی نخواهد بود،چون این شعرویا بهتراست بگوییم تصنیف از سرودههای خیلی جوانی من است،در آنوقتها عروض نمیدانستم و تقطیع بلد نبودم . هنوز هم ادعای دانستنش را ندارم . ( باید یادآور شد که آوردن دو رأیی بجای دوراهی و سیایی بجای سیاهی به خاطر رعایت ردیف و قافیه صورت گرفته است ) .
خلاصه اینکه میتوانست این ترانه به شکل اصلی خود عاطفی باقی بماند (باآنکه شاعر بااحساس تلخی در درون خویش درگیراست ) و با آوردن کلمات خشمناک و قهرآلود ، جنگی ورزمی نشود .
شکل اصلی ترانه ؛
آخرین شام آشنایی ما – که نخستین شب جدایی بود
آمد و در کنار من بنشست – قلبش اما سر دو رأیی بود
گریه راه گلوی من میبست – وان سکوتم چرا چرایی بود
در نگاهم هزار پرسش تلخ – بر لبش حرف بیصدایی بود
رفتم و پشت خود ندیدم باز – رفتنم کی ز بیوفایی بود
قصه ما رسیده بود به سر – عشق یک نقطه سیایی بود
گذشته از ترانه و ترانهسازی که بهانه بود برای لحظهای گریز از فاجعه منحوس جنگ
و تباهی که از ششجهت میریخت ، میرفتم که خودم مقاومت شوم ، نه شوم ،یک «نه » تمام . و شعرهایم دنبال ذهنم میدویدند تا گیرش بیارند. میخواستم شعر زبانم شود زبان بیزبانیام .
شعر میگفتم به دفتر کارم ، میان بس شهری و…ولی آن سرودهها را نمیشد در هیچیک نشریهای چاپ کرد با آنکه اکثراً سمبولیک هم میبودند . بسیاری آنها با امضای خانم فریده انوری که مسئول اداره هنر و ادبیات بوداز طریق رادیوپخش میگردید و خودش نیز پرخاشگرانه از آنها کستی تهیهکرده بود به آواز خود،بهمنظور فرستادن به جبهات برای مبارزین راستین راه آزادی.زندگی در وهم و هراس از گرفتاریها و به زندان انداختنها، شکنجهها و کشتنهای دستهجمعی بدون محاکمه،تحت فرمانروایی حکومتهایی که هرچند ماه شکل عوض میکردند ، به بیهودگی میگذشت .خانه پدرم درکارته سه شهر کابل که من هم در آنجا زندگی میکردم ، صبحها ازشبنامههای پر میبود که تهدید به آتش زدن خانه و کشتن من میکرد به ادعای اینکه چرا در حکومت کمونیستی به وظیفه گویندگی اخبار رادیو و تلویزیون ادامه میدهم.در شرایط مرگباری که حکمفرما بود ، بهصورت قطع ترک دادن وظیفه را ناممکن میساخت.
فقط دو راه وجود داشت ؛ کشته شدن و یا رفتن به « خاد » و زندان …همان بود که تصمیم گرفتیم تا من با دو کودک هشتماهه و پنجسالهام ،بدون همسر که او به دلایل خودش نمیتوانست ما را همرایی کند ، بهتنهایی کشور را با گروه همکارانم ترک بگویم.چونکه تهدیدات هرروز بیشتر میشد . وقتی شبها بعد از اجرای اخبار ، حینی که از موتر رادیو – تلویزیون دم خانه پیاده میشدم تا لحظه که درباز میشد ، گرمی گلوله سربی را در تیر پشتم بار باراحساس میکردم .
بخصوص بعدازآنکه شادروان “صائمه مقصودی” گوینده مشهور پشتو، به ضرب گلولهای در روشنایی روز در محل عام از پا درآورده شد. بالاخره آخرین برنامه مشعلداران هنر را که به نوروز سال ۱۳۶۳ اختصاص داشت ساختیم و به دست نشر سپردم .این برنامه درست زمانی پخش میشد که ما جمعی از دایرکتران گویندگان و نویسندگان بنام رادیو و تلویزیون به شمول فریده انوری ، مریم محبوب ، زلمی بابا کوهی و خودم کریمه ویدا ( که آنوقتها طهوری تخلص میکردم )بهرسم اهتجاج بر اشغال شوروی ، کشور را ترک میگفتیم و در کوهپایههای شمشادشبانه در زیر رگبار گلوله راهی سرنوشت نامعلومی بودیم .
درست هنگامیکه شبکههای رادیویی جهانی صدای امریکا و BBC خبر رسیدن ما را به پیشاور پاکستان پخش کردند ، سیلی از نمایندگان گروپ های مختلف به محل اقامت ما سرازیر شدند و پیشنهاد همکاری را در بدل تأدیه پول کردند که بهصراحت از جانب هریک ما،رد گردید.
یک ماه تمام را در خانه محترم عبدالرحمن شاه از دوستان فامیلی خانم فریده انوری دوستم در اسلامآباد بسر بردیم، که مدیون مهماننوازی و احسان تمام خانواده شأن استیم .ماه دوم منزل اول یکخانه را ، با پول اندکی که با خود آورده بودیم ، بهصورت دستهجمعی با پرداخت پول ششماهه آن از قبل ، اجاره کردیم ، چون آوارگان هویت و اعتباری نزد پاکستانیها نداشتند . و منتظر سرنوشت ماندیم بیخبر از آنکه گروپ های هموطن به خاطر رد شدن پیشنهاد همکاری ایشان از جانب ما ، چه نقشهای برای مان در سردارند ، بحثی است جداگانه .شش ماه اقامت در پاکستان ، دوزخیترین مرحله زندگیام بود . ماه هفتم به همکاری وهمت اسد جان یکتن از اعضای فامیلی خانم فریده انوری دوست عزیز همسفرم ، بهسوی هند درحرکت شدیم .
وقتی به ساعت پنج صبح بعد از سفر طولانی و رنج فراوان در پای« لعل قلعه » شهر دهلی که منارههایش چون دودست سخاوتمند به استقبال ما میآمد رسیدیم ، بعد از یکعمر، شمهای از نسیم خوشگوار آزادی را حس کردم که از گوشه چادرم گذشت و موهای پوشیدهام را نوازش داد .
دو گوشبهزنگ که در هند ماندم دموکراسی را ، باوجود فقر سرتاسری در آن کشور و تنگدستی خود ، برای اولین بار در زندگی تجربه کردم . دو دفتر شعرم حاصل همین دوره است که از آنها دوست همسفر و همخانهام فریده انوری کست کاملی را به صدای مانا و آشنای خود تهیه کرد که در جبهات مقاومت دستبهدست مبارزین آنوقت راه آزادی میگشت .
(3)
در آگوست سال 1985 زیر پروگرام ملل متحد برای جابجا سازی آوارگان افغانستان، من و دو کودکم وارد امریکا شدیم و به لاس انجلس کلیفورنیا نزد خواهر بزرگترم اقامت گزیدم .ساختن زندگی را بار دیگر از صفر آغاز کردم ، از صفرهای که باهم بیگانه نبودیم .بهزودی در این کشورمترقی و جامعه متمدن، راهم را یافتم. صبح وقتی بچهها را به مدرسه میرساندم ، میرفتم دانشگاه و تحصیلاتم را ادامه میدادم.زمانی که روی فوقلیسانسم در رشته ادبیات و رفتار انسانی کار میکردم ،به اثر تقاضای انجمن محصلین افغان در یونیورستی UCSD سندیاگو ، درس فارسی را در بیرون از چوکات رسمی درسی دانشگاه تدریس میکردم وبر نامههای ادبی و هنری را با همکاری خود دانشجویان برگزار مینمودیم.برنامه مولانا جلالالدین بلخی در آدیتوریم آن دانشگاه با حضور فریده انوری ، یکی از گردهماییهایی بود که بیشتر از چند صد تن از ادب دوستان و فرهنگیان در آن اشتراک داشتند .
با آنکه خودم کار میکردم و مخارج زندگیام را درمیآوردم ، پول اضافه برای چاپ و پخش مجموعههای شعریام نداشتم و اگر گاهی هم اندک پولی ذخیره میکردم ترجیح میدادم آن را برای امر ضروریتر دیگر، به وطن بفرستم .چند سال بعد وقتی قادر شدم پدر – مادرم را به امریکا بخواهم دیگر تنها نبودیم ، بابا با ما بود .بابا هنوز کتاب میخواند . حتی بمبارانهای راکت درشهرکابل در زمان حکومت بهاصطلاح مجاهدین که چند بار به خانه شأن اصابت کرده بود به کتابهایش در تهکوی صدمه نرسانده بودند. بسیاری آنها به شمول نقد بیدل اثر استاد سلجوقی ، تجلی خدا در آفاق و انفس دیوانهای کامل بیدل و مولوی ، خط سوم شمس و … را با خود در جامه آنهای بزرگ به امریکا آورده بود.باوجود اعتراضهای مادر همیشه کتاب میخواند ، باوجود اعتراضهای مادر که میگفت ؛ تو از کارهای کلان مستوفیت و ولایت حالا میروی دکانداری میکنی مردم چه میگن ؟ با سکوت گویایی لبخند میزد.آخرهای هفته را در دکانک کوچکی که پهلوی خودم برایش تهیهکرده بودم، مثل من کار شخصی میکرد.او همیشه خودش نانآور خانواده بود میخواست بازهم خودش مصارف خود را دربیاورد .مدت پنج سال تمام باوجود سالمند بودن کارکرد همتش بالاتر از توانش بود.غصههایش را با کتابها و عبادتهایش قسمت میکرد .نجابت، صداقت و فروتنیاش آدم را به انسانیت باورمند میساخت. حضورش جای خالی پدر را برای هردو پسرم پر میکرد. امروز نوههایش بعد از ختم تحصیلات شأن مرد زندگی خود استند و من همان دکانک کوچک را به بزنس بزرگتری ارتقا دادهام .
پدر همیشه این باور را به من میداد که خودم را در زندگی خوشبختترین « دختر » دنیا حس کنم ، اگر هم هیچگاه « زن » خوشبختی نبودهام .با آنکه مرد متدین و سنتی بود هرگز از من نپرسید چرا یگانه دختر خانواده بودهام که به ننگ جدایی – به خاطر عقیده حاکم در جامعه – تن دردادم ؟شاید هم میدید که بالاخره درک کردهام چرا او با این وصلت از اول موافقت نداشت باوجود آنهمه قصیده و مدیحه که برایش سروده شده بود.آخرین کتابی را که آوردم بخواند درست یکی دو ماه قبل از وفاتش درجنوری سال 2016 بود.کتاب یادداشتها و خاطرات استاد بزرگ شادروان خلیلی ،وقتی پرسیدم کتاب خوب بود ؟ با همان لبخند خاصش گفت ؛ خوب بود به بزرگی دردهایش، ما را با خود وطن برد …امروز ، همان کتابها چون گنجینهی دستنیافتنیای جایی خالی او را در خانهام هم چو خاطرات شان پرکردهاند و تعداد دیگرش بخش فارسی قفسههای کتابخانه «رسیدا » را در لاس انجلس.
ادامه دارد…