Autobiography-2
by Karima Widaa | فوریه 23, 2023
کوچ-کابل-زندگی -(بخش دوم خاطره ها)
پدر که آموختن دانش را به زن و مرد فرض میدانست برای رفتن من به دانشگاه و ادامه تحصیلات عالی از زادگاهش رخت سفر بست و به همه ی خانواده به کابل کوچید.
من هنوز خیلی جوان بودم که وارد دانشگاه شدم، دختری از شهرستان و دانشگاهی به آن بزرگی که پر از دختران و پسران شهری بود اما من خیلی زود راه خودم را میان آنها باز کردم و با اندوختهای که از خواندن آنهمه کتاب و مجله داشتم دوستان آگاه و خوبی برای خودم یافتم که با آنها و در کنار شان احساس راحتی میکردم.
روزهای نخست رفتن و نشستن به کلاس چیزی بیشتر یا کمتر از صد و بیست نفر دانشجو که بیشترشان پسرها بودند تا دخترها، برای همه نظر به محیط اجتماعی که در آن پرورشیافته بودند،متفاوت بود.
با آنکه روزهای آغاز دانشگاه با تظاهرات همگانی دانشجویان همراه شد اما در مسیر زمان،دوران دانشگاه خیلی عالی ادامه یافت و پر از خاطرات قشنگ و فراموش ناشدنی از آن دوره خوب باقی ماند. نشستهای دوستان و جروبحثهای حلقههای مخالف سیاسی گرم و آموزنده بودند وقتی در فضای آزاد و آرام صورت میگرفت و اشتراک در این گردهماییها یکی از معیارهای آگاهی جوانان متمدن و قشر روشنفکر به شمار می رفت.
کتابخانه دانشگاه که در ساحت وسیع و بهصورت خیلی مدرن بنا شده بود یکی از بزرگترین و بهترین کتابخانههای کشور بود. وقتی وارد کتابخانه میشدی فکر میکردی وارد یک شهر شدهای که همه کالا و ابزارش کتاب است و کاغذ،خودت را میان بخشها،رستهها و ردیفهای کتابها گم میکردی. اما دیر نمیگذشت که خود گم کرده را در فضای آرامبخش وبی سروصدا دو باره مییافتی. کتابی از قفسه دلخواهت برمیداشتی به گوشه میزی مینشستی و بیآنکه بدانی زمان چگونه می گذرد، غرق مطالعه میشدی.
گاه این آرامش با صدای آرام اجازه خواستن جوانی که میخواست گوشه میزت درحالیکه میزهای خالی دیگر هم بود،بنشیند میشکست. حداکثر این اجازهگرفتنها بهخاطر آشنایی و بعضاً پیشنهاد دوستی بود.
قدمزدن زیر درختان غلو و پرسایه وسط میدان دانشگاه که محل دکههای شور نخود و ساندویچ بود و
و جمعشدن دانشجویان دلخواهترین مشغولیت دانشجویان بودو جادهای که دو سویش پر از درختان یاسمن و اوقاتی بود “جاده عشاق” نامیده میشد در بهار و تابستانها زیر آسمان نیلی کابل هوای عطرآگینی داشت.
کمی دورتر از ساختمانهای دانشکدهها آبده “ابوالمعنایی بیدل” بود و میعادگاه دلدادگان جوان که دور از انظار آنجا مینشستند و شعر میخواندند ۰
گرد همآییهای زیادی اعم از کنفرانسهای مهم دولتی تا کنفرانسهای علمی در ادیتوریم دانشگاه برگزار میشد که اشتراک در بعضی از این ها آزاد بود.
گاهگاهی هم کنسرتهای هنرمندان مشهور آنوقت رادیو در این ادیتوریم اجرا میگردید که خیلیها با شور و هیجان همراه بود.
دوست و همکلاسی عزیز من نجلا جان که خیلی قشنگ رباب مینواخت به زیبایی این محافل میافزود
اولین دختری جوانی بود که من شاهد نواختن رباب به آن قشنگیاش بودم و شوق نواختن موسیقی به دلم چنگ میزد؛ اما نمیشد با خانواده حتی مطرح کرد.
به یاد دارم در دوران دانشجویی یک زمانی یکی از فروشگاههای بنام شهر نو که با لباسهای مود وفیشن مشهور بود فیشن شو داشت برای انتخاب کاندید آگهی چاپ کرده بود.
من و چند تا دخترها از دانشگاه ما هم رفتیم برای امتحان انتخابشدن. چه لباسهای قشنگی بود نمیشد چشم ازایشان برکند.لباسها را یکی پشتسرهم میپوشیدیم و میرفتیم جلو داورها.
مثل این بود که همه این لباسها را به قد و اندام من درست کرده بودند بخصوص یک پیراهنی که بالاتنه و آستینهای مشکی بلندی داشت و دامن پرچین و پف با زمینه مشکی و گلهای قشنگ قرمز که دلت نمیشد درش بیاوری. قرار شد این لباس را من در روز فیشن شو بپوشم و از مقابل تماشاچیان بگذرم.
وقتی خانه آمدم خودم که نمیتوانستم با بابا این مسئله را مطرح کنم نزد مادر آنقدر زاری و عذر کردم تا قبول کرد با پدر مشورت کند.
کاش هرگز این خیال محال به سرم نزده بود چه فکر میکردم .«خانواده بهخاطر درس و دانشگاه من به کابل کوچیده بودند نه برای رژهرفتن و نمایش من روی صحنه.»
بعدها بهخاطر همان گستاخی اول و آخرم مدتها نمیتوانستم از بابا اجازه رفتن به رادیو و گویندگی را تقاضا کنم. خوشبختانه مامایم از مزارشریف به دیدن ما به کابل آمد و من از او خواهش کردم اجازهام را از بابا بگیرد؛ چون که بابا حرف او را زمین نمیگذاشت.
برای همین هم وقتی به پاسخ اعلان رادیو برای نطاقی زنگ زدم گفتند موعد تمام شده و دیگر نطاق نمیپذیرند؛ اما من نمیتوانستم از این خواستهام بگذرم؛ لذا دوباره زنگ زدم و گفتم میخواهم با مسئول این بخش صحبت کنم. مرا با رئیس نشرات رادیو آقای “وثیق” وصل کردند. بعد صحبتمان ایشان به دفتر نطاقان رادیو امر کردند که بهصورت استثنا فردا از من امتحان بگیرند و بعد مرا با ریکارد ثبت شدهام در دفترشان میپذیرند.
فردا خیلی هیجان داشتم و نگران بودم؛ اما بعد ثبت وقتی محترم “وثیق” را دیدم شخص مهربان خوش بخورد بودند از دیدنم اظهار خوشی کرده گفتند: وقتی صدایتان را شنیدم و از طرزی که صحبت میکردید فهمیدم که موفق میشوید،حالا برایتان تبریک میگویم. شما از فردا میتوانید به کارتان شروع کنید.
دیگر من بهصورت پارت تایم درحالیکه دانشجوی سال دوم دانشگاه بودم بکارم به حیث گوینده آغاز کردم.
اینجا بود که وارد دنیای رؤیاهایم شدم.دنیایی که از سویی درهای موفقیت را به رویت میگشود و از سویی چالشها و موانع را مقابلت قرار میداد.
با چالشها میشد دستوپنجه نرم کرد؛ اما با توقعات بی جای بعضی از آمر صاحبان که نمیشد کنار آمد. فقط میتوانستی بجنگی و مقاومت کنی.
با زحمت،پشتکار و استعداد خودم خیلی زود پلهها را طی کردم بعد از گذشت شش ماه توانستم گوینده اخبار شب ـ پرایم تایم ـ شدم وبا گویندگان بلندآوازه و نامآشنا مثل زندهیاد “کریم روهینا” و زندهیاد “مهدی ظفر” خبر میخواندم.
از مهدی ظفر خیلی یاد گرفتم با صرف و نحو زبان عربی آشنا بود و واژه های عربی را برایم توضیح و تشریح میکرد و با کمکهای که در خانه از پدرم در زمینه زبان و اجرای درست کلمات دریافت میکردم ٬ کار گویندگی را خیلی موفقانه انجام میدادم.
بهخاطر دارم که زمانی در فرود کابل مردمیان سال و محترمی به من نزدیک شد و بعد سلام از اینکه شب قبل در اخبار،روزنامه الشَعَب مصر را مثل بعضی دیگر ال شُعَب نخوانده بودم از من خیلی تعریف و تمجید کرد.
این خاطره هرگز یادم نمیرود چونکه نشان علاقه و توجه مردم بود
پدر که آموختن دانش را به زن و مرد فرض میدانست برای رفتن من به دانشگاه و ادامه تحصیلات عالی از زادگاهش رخت سفر بست و به همه ی خانواده به کابل کوچید.
من هنوز خیلی جوان بودم که وارد دانشگاه شدم، دختری از شهرستان و دانشگاهی به آن بزرگی که پر از دختران و پسران شهری بود اما من خیلی زود راه خودم را میان آنها باز کردم و با اندوختهای که از خواندن آنهمه کتاب و مجله داشتم دوستان آگاه و خوبی برای خودم یافتم که با آنها و در کنار شان احساس راحتی میکردم.
روزهای نخست رفتن و نشستن به کلاس چیزی بیشتر یا کمتر از صد و بیست نفر دانشجو که بیشترشان پسرها بودند تا دخترها، برای همه نظر به محیط اجتماعی که در آن پرورشیافته بودند،متفاوت بود.
با آنکه روزهای آغاز دانشگاه با تظاهرات همگانی دانشجویان همراه شد اما در مسیر زمان،دوران دانشگاه خیلی عالی ادامه یافت و پر از خاطرات قشنگ و فراموش ناشدنی از آن دوره خوب باقی ماند. نشستهای دوستان و جروبحثهای حلقههای مخالف سیاسی گرم و آموزنده بودند وقتی در فضای آزاد و آرام صورت میگرفت و اشتراک در این گردهماییها یکی از معیارهای آگاهی جوانان متمدن و قشر روشنفکر به شمار می رفت.
کتابخانه دانشگاه که در ساحت وسیع و بهصورت خیلی مدرن بنا شده بود یکی از بزرگترین و بهترین کتابخانههای کشور بود. وقتی وارد کتابخانه میشدی فکر میکردی وارد یک شهر شدهای که همه کالا و ابزارش کتاب است و کاغذ،خودت را میان بخشها،رستهها و ردیفهای کتابها گم میکردی. اما دیر نمیگذشت که خود گم کرده را در فضای آرامبخش وبی سروصدا دو باره مییافتی. کتابی از قفسه دلخواهت برمیداشتی به گوشه میزی مینشستی و بیآنکه بدانی زمان چگونه می گذرد، غرق مطالعه میشدی.
گاه این آرامش با صدای آرام اجازه خواستن جوانی که میخواست گوشه میزت درحالیکه میزهای خالی دیگر هم بود،بنشیند میشکست. حداکثر این اجازهگرفتنها بهخاطر آشنایی و بعضاً پیشنهاد دوستی بود.
قدمزدن زیر درختان غلو و پرسایه وسط میدان دانشگاه که محل دکههای شور نخود و ساندویچ بود و
و جمعشدن دانشجویان دلخواهترین مشغولیت دانشجویان بودو جادهای که دو سویش پر از درختان یاسمن و اوقاتی بود “جاده عشاق” نامیده میشد در بهار و تابستانها زیر آسمان نیلی کابل هوای عطرآگینی داشت.
کمی دورتر از ساختمانهای دانشکدهها آبده “ابوالمعنایی بیدل” بود و میعادگاه دلدادگان جوان که دور از انظار آنجا مینشستند و شعر میخواندند ۰
گرد همآییهای زیادی اعم از کنفرانسهای مهم دولتی تا کنفرانسهای علمی در ادیتوریم دانشگاه برگزار میشد که اشتراک در بعضی از این ها آزاد بود.
گاهگاهی هم کنسرتهای هنرمندان مشهور آنوقت رادیو در این ادیتوریم اجرا میگردید که خیلیها با شور و هیجان همراه بود.
دوست و همکلاسی عزیز من نجلا جان که خیلی قشنگ رباب مینواخت به زیبایی این محافل میافزود
اولین دختری جوانی بود که من شاهد نواختن رباب به آن قشنگیاش بودم و شوق نواختن موسیقی به دلم چنگ میزد؛ اما نمیشد با خانواده حتی مطرح کرد.
به یاد دارم در دوران دانشجویی یک زمانی یکی از فروشگاههای بنام شهر نو که با لباسهای مود وفیشن مشهور بود فیشن شو داشت برای انتخاب کاندید آگهی چاپ کرده بود.
من و چند تا دخترها از دانشگاه ما هم رفتیم برای امتحان انتخابشدن. چه لباسهای قشنگی بود نمیشد چشم ازایشان برکند.لباسها را یکی پشتسرهم میپوشیدیم و میرفتیم جلو داورها.
مثل این بود که همه این لباسها را به قد و اندام من درست کرده بودند بخصوص یک پیراهنی که بالاتنه و آستینهای مشکی بلندی داشت و دامن پرچین و پف با زمینه مشکی و گلهای قشنگ قرمز که دلت نمیشد درش بیاوری. قرار شد این لباس را من در روز فیشن شو بپوشم و از مقابل تماشاچیان بگذرم.
وقتی خانه آمدم خودم که نمیتوانستم با بابا این مسئله را مطرح کنم نزد مادر آنقدر زاری و عذر کردم تا قبول کرد با پدر مشورت کند.
کاش هرگز این خیال محال به سرم نزده بود چه فکر میکردم .«خانواده بهخاطر درس و دانشگاه من به کابل کوچیده بودند نه برای رژهرفتن و نمایش من روی صحنه.»
بعدها بهخاطر همان گستاخی اول و آخرم مدتها نمیتوانستم از بابا اجازه رفتن به رادیو و گویندگی را تقاضا کنم. خوشبختانه مامایم از مزارشریف به دیدن ما به کابل آمد و من از او خواهش کردم اجازهام را از بابا بگیرد؛ چون که بابا حرف او را زمین نمیگذاشت.
برای همین هم وقتی به پاسخ اعلان رادیو برای نطاقی زنگ زدم گفتند موعد تمام شده و دیگر نطاق نمیپذیرند؛ اما من نمیتوانستم از این خواستهام بگذرم؛ لذا دوباره زنگ زدم و گفتم میخواهم با مسئول این بخش صحبت کنم. مرا با رئیس نشرات رادیو آقای “وثیق” وصل کردند. بعد صحبتمان ایشان به دفتر نطاقان رادیو امر کردند که بهصورت استثنا فردا از من امتحان بگیرند و بعد مرا با ریکارد ثبت شدهام در دفترشان میپذیرند.
فردا خیلی هیجان داشتم و نگران بودم؛ اما بعد ثبت وقتی محترم “وثیق” را دیدم شخص مهربان خوش بخورد بودند از دیدنم اظهار خوشی کرده گفتند: وقتی صدایتان را شنیدم و از طرزی که صحبت میکردید فهمیدم که موفق میشوید،حالا برایتان تبریک میگویم. شما از فردا میتوانید به کارتان شروع کنید.
دیگر من بهصورت پارت تایم درحالیکه دانشجوی سال دوم دانشگاه بودم بکارم به حیث گوینده آغاز کردم.
اینجا بود که وارد دنیای رؤیاهایم شدم.دنیایی که از سویی درهای موفقیت را به رویت میگشود و از سویی چالشها و موانع را مقابلت قرار میداد.
با چالشها میشد دستوپنجه نرم کرد؛ اما با توقعات بی جای بعضی از آمر صاحبان که نمیشد کنار آمد. فقط میتوانستی بجنگی و مقاومت کنی.
با زحمت،پشتکار و استعداد خودم خیلی زود پلهها را طی کردم بعد از گذشت شش ماه توانستم گوینده اخبار شب ـ پرایم تایم ـ شدم وبا گویندگان بلندآوازه و نامآشنا مثل زندهیاد “کریم روهینا” و زندهیاد “مهدی ظفر” خبر میخواندم.
از مهدی ظفر خیلی یاد گرفتم با صرف و نحو زبان عربی آشنا بود و واژه های عربی را برایم توضیح و تشریح میکرد و با کمکهای که در خانه از پدرم در زمینه زبان و اجرای درست کلمات دریافت میکردم ٬ کار گویندگی را خیلی موفقانه انجام میدادم.
بهخاطر دارم که زمانی در فرود کابل مردمیان سال و محترمی به من نزدیک شد و بعد سلام از اینکه شب قبل در اخبار،روزنامه الشَعَب مصر را مثل بعضی دیگر ال شُعَب نخوانده بودم از من خیلی تعریف و تمجید کرد.
این خاطره هرگز یادم نمیرود چونکه نشان علاقه و توجه مردم بود